غربت-قصه-رويا

تو که نیستی غم غربت با منه ... همیشه یه دنیا حسرت با منه تو که نیستی روزا با شب یکی ان ... هر دوشون تاریکن وتاریکی ان با تو ماهو همه جا میبینم ... حتی خورشیدو شبا می بینم بی تو این دنیا که تو چنگ منه ... دیگه چنگی به دلم نمیزنه میدونستی پیش تو گیر دلم ... میدونستی بری میمیره دلم ای دل صاب مرده باز تورو خواب برده پاشو از خواب و ببین دنیاتو آب برده دارم از این همه گریه آب میشم ... رو سر دنیا دارم خراب میشم خیلی مایوسه دلم یه کاری کن ... داره می پوسه دلم یه کاری کن غم وغصه شده حق دل من ... به همینا مستحقه دل من دل

من از قصه زندگی ام نمی ترسم من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم. ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام

اكنون كه مال مني رويايت را تنگاتنگ رويايم بخوابان و به عشق و رنج و كار بگو كه اكنون همه بايد بخوابند به عشق بگو ديگر هيچ كسي جز تو نميتواند در رويايم بگنجد ما بر فراز رودخانههاي زمان پرواز ميكنيم و هيچ كسي جز تو از ميان تاريكيها با من سفر نخواهد كرد هيچ كسي جز تو كه هميشه سبزي، هميشه خورشيدي، هميشه ماهي حالا كه دستانت مشت خود را باز كردهاند بگذار معني لطيفشان به زمين چكد و من، به دنبال اشكي كه از تو فرو ميچكد سفر ميكنم اشكي كه مرا تمام مرا به يغما برد